Tuesday, January 27, 2015
اگر دوست دارید به حریم خلوت من "خوش آمدید!"
اولین روز تنهائی من و آرمان بعد از مسافرت گزینگ و بچه ها به مهاباد بود و همه از نزدیکان و دوستان و آشنایان متعجب از این واقعه مهم!!! تنها ماندن یک زن مجرد با مرد زن داری بودند،
ولی برای من و آرمان این روز با روزهای دیگر فرقی نداشت.
او سرکارش می رود و من یک ساعت بعد بیدار شده و مشغول کارهایم می شوم.
آخ! آخ! دراین سکوت و ارامش چه طرح هائی از ذهنم می گذشتند و مهمترین آنها کار فشرده ام روی کتاب زینب بود و تنظیم و ترکیب آن با تناقض در ازدواج!
تلفن گزینگ با صدای دلنشین اش آهنگ صبحگاهی برایم شدند و بعد چند تلفن دیگر.
امروز می خواستم هیچ دغدغه ای برای ناهار خوردن نداشته باشم. بعد از مختصر صبحانه ای پشت کامپیوترم نشستم. چه خوب که تمام روز خاموشی برق نیز نداشتیم.
با تنظیم نوشته هایم به همراه موسیقی ملایمی که به گوشم می رسید ایده های جدید به مغزم راه می یافتند.
وای! چه عالی! این موتور مغزم بعد از ماهها توقف دیگر خوب به راه افتاده بود. بدنبال این باز یافت ها به دوستانی زنگ می زدم و ترتیب برنامه هائی را می دادم.
در این بین آشنائی هم برای همسایه اش وقت مشاوره از من می گیرد. وسط های کار در هال خانه قدم می زدم تا برای تنظیم کارهایم فکرم بهتر پیش رود. امشب قرار تحویل مطب و کلید آن را داشتیم.
اغتشاش فکری اصلا نداشتم و این برایم بسیار دلنشین و زیبا بود.
همه چیز آرام و خوب در جای خود پیش می رفتند.
سکوت خانه، آرامش آن و تنهائی من برانگیزنده احساس دیگری در من شد،
احساس خودارضائی و پاسخی به نیازک های جنسی ام!
به به! چه عالی قدم تان خوش!
از آن موقعی که آخرین بار به آلمان رفته بودم یعنی نزدیک به دو ماه از درگیری های روحی ام این نیاز جائی و مهلتی برای بروز و عرض اندام خود نمی یافت.
پس جای پر و بال دادن به آن بود.
جالب که این احساس با اضطرار و شتاب و فشار همیشگی اش همراه نبود
و این نیز مرا به طمانینه وا می داشت.
"زیبا! سعی کن! این روز خوش ات را بااین لذت خوشتر سازی! آرام پیش برو و قانع نشو به یک خودارضائی گنجشک وار!"
با این ندا، فکر جدیدی به همراه انبوهی از شادی و ترس در ذهنم جرقه زد.
با اینکه از سامان به دلایل مختلفی فاصله گرفته بودم ولی با شواهد وجودی من و او هنوز احساسات عشقی و جنسی ما نسبت به هم پابرجا بود.
پس چرا از این احساس حاضر برای به سازی این خودارضائی ام بهره نگیرم؟
بویژه این که ما دو نفر با هم آن چنان سکس تلفنی و سکس اینترنتی زیبائی داشته ایم
که شب های زفافی غبطه گر آنها می توانستند باشند.
پس چرا حالا نباشد؟ برای فاصله و دوری مان؟!!
خب، فاصله و دوری منطقی مان جای خود، نزدیکی احساسی مان نیز جای خود!
ولی آیا جرات ابراز این خواسته ام را داشتم؟ غرورم چی؟!
اگر "نه" خردکننده ای می شنیدم چی؟!
ترس و وحشت مانع این این تصمیم شادی آفرینم می شدند ولی نهیبی به خودم زدم:
« ای بابا! این نه هم روی نه های دیگر! حرفت را بزن بی آنکه به نتیجه بیاندیشی!
حال و لحظه را دریاب! تا این حس خودارضائی تو از دنیای تنهائی و مجازی خود شاید که حتی به وادی نیمه مجازی راه یابد.
شماره تلفن سامان را گرفتم.
در درونم ناآرام بودم و آن باعث ناسلیسی و بی نظمی جملاتم می شد.
- hallo سامان! سوالی دارم.... ولی الان کجائی؟
- خونه مون!
- آها خوبه! یک سوالی دارم. جواب آره یا نه تو برایم کافیست. می خوام بدون هیچ تصور و ذهنیتی یا انتظاری برای بعد جوابم بدی و سوالم فقط برای این لحظه است تو هم فقط بگو آره یا نه!
- بگو!
- حاضری الان من را ارضاء جنسی ام کنی؟
و سامان بلافاصله، بی درنگ و بدون هیچ مکثی:"نه"
- باشه، مرسی، خداحافظ!
کمی احساس شکستن غرورم را کردم و همین در من تمام روز ابری کم رنگ از افسردگی را همراه کرد،
اما عجیب تر پیشامد واقعه ای بود استثنائی در من! و آن محو بی دغدغه حس خودارضائی ام بود.
در 48 سال زندگی ام به یاد نداشتم که این حس سمج تا به هدف خود که همانا ارگاسموس گنجشک وارانه اش بود، نمی رسید رهایم نمی کرد، حتی اگر ساعتها در برابرش مقاومت می کردم.
در سر امتحانات، در زندان، در اوضاع بحرانی و غیربحرانی زندگی ام ..... او حاکم بود و من اسیر این حس لعنتی!
ولی امروز چه آرام دست از سرم برداشت و همان گونه که آرام آمده بود آرام نیز وجودم را ترک کرد.
من این حس ام را دوست داشتم اما نه با سلطه همیشگی او بر من!
و امروز روز برابری من و او بود و هر دو راضی از هم.
از خوشحالی آمدم که به سامان اس ام اس بدهم که ممنونم از این " نه " تو که مرحمتی بر من بود،
اما او را رها کردم و به ادامه کارهایم مشغول شدم.
بعد از ظهر با خود می اندیشیدم که آیا جرات ابراز این حالتم را و گشودن درهای خلوتم را به روی خودهای فراتر از خودم خواهم داشت؟
پاسخ به این سوال در آن لحظه آسان نبود
ولی می دانستم که ساعات و روزی بعد به آن نیز قادر خواهم شد.
آری، دیروز عجب روز خوبی بود!
و شب هنگام بعد از آمدن آرمان هر دو راهی مطبم شدیم تا کلید آن را تحویل گیرم،
کلید مطبی که اولین مریض اش خود خانم دکتر بود.
1387.6.14 زیبا ناوک

0 دیدگاه:

Post a Comment

رهنمودهای زیبا ناوک

تماس با زیبا ناوک

zibanawak1@gmail.com 00491795737383

فیسبوک

آمار بازدیدکننده ها