بطوری که تمام مردانی که در زندگی ام بودند این نیاز تکیه کلام شان گشته بود:
« آخ! سیبا، زینب، زیبا! حسرت حس حسادت از طرف خودت نسبت به ما را بر دلمان گذاردی!»
نمی فهمیدم! نه! نمی فهمیدم!
وغرَه بر خودم بودم با افتخار که من شاید تنها زنی هستم که می توانم ادعائی واقعی با اثبات آن در تمامی زندگی ام داشته باشم که حسادت ندارم! آری، من حسادت ندارم!.....
داستان شیلان را بخوانید، زینب را ببینید! از مردان من بپرسید و.......
و حتی از علی که
آخ فرصتی برای حسرت زیاد او نیز نماند و او تنها شاهدی با حسرتی محض نظاره گر معشوقی بی احساس گشته بود که با رقیب اصلی علی، "مبارزه سیاسی" عشق بازی می کرد و جائی و جراتی برای ابراز حسادتی علیه آن رقیب نبود.
آخ فرصتی برای حسرت زیاد او نیز نماند و او تنها شاهدی با حسرتی محض نظاره گر معشوقی بی احساس گشته بود که با رقیب اصلی علی، "مبارزه سیاسی" عشق بازی می کرد و جائی و جراتی برای ابراز حسادتی علیه آن رقیب نبود.
آری، حسادت در من بذر خشکی شده بود که در زمین بایر وجود من در گوشه ای افتاده بود.
این اسب وحشی را کسی توان رام نبود. نه پدر، نه مادر، نه همسر، نه فرزند، نه کار، نه تحصیل، نه شغل، نه ثروت، نه زندگی مرفه، نه زور و فشار، نه دوا و درمان و نه، و نه، و نه، و نه و هر که را به او می رسید بعد از مدتی کوتاه دوام نمی آورده و خسته و کوفته میدان را به دیگری وا می گذاشت و...
تا آن روز که من در اوان دوران زیبا گشتن و پوست اندازی از دوران زینب جوانه های روئیدن عشق را در خودم احساس کردم.
و آن روز که رقیب تازه نفس از راه رسیده او، تن دوم، همزاد و ناخودآگاه ممزوج در خودآگاهش در کالبدی جدید به نام "زیبا" پا به میدان گذارد....
و من در دام افتادم!
آخ! عاشقی؟! و در دام عشق افتادن؟
و من عاشق شدم! عاشق خودم! عاشق زیبا! عشقی آزاد و رها که نهایت بی بند و باری را بر معشوق خود مجاز می خواند.
زیبا بر پایه "زی" زینب و "با" از سیبا به پرستش خود رسیده بود و آشتی با خود و دوست داشتن خود! و می خواست که ببیند که زیبای رها شده از درونش چه برخواهد آمد و آنگاه که بوضوح خود و درونش را می دید باز هم خود را می پرستید یا نه؟
قراردادها و قالب ها نرم و منعطف می شدند و مفاهیم با هم روان و جاری عشقبازی کرده و لباس همدیگر را می پوشیدند.
کلمات جابجا می شدند و معانی دگرگون، و نه ها آره و آره ها نه می گشتند.
خیاری براحتی در مقعد می رفت و بطری شیشه ای در واژن، کلمات کیر و کس که سالها در مخفی گاه ها زندانی بودند با شادی بسوی روشنائی و آزادی چشمک می زدند
زنی براحتی پیش خدا می گوزید و دختربچه ای بدون ترس از آبرو کون و غس و کوسش را می خارید و مردی بی غیرت نظاره گر لاس زدن همسرش با دیگری می شد
همجنسگرای لزبی در ملاعام لبان دوست دخترش را می مکید و پسری با پسری دیگر...
و زنی پنجاه و چند ساله براحتی و بی شرم خودارضائی می کرد و.....
و زیبا ناوکی فریاد می زد "من جنده ها و فاحشه ها را دوست دارم"
وااااااااای! چه خبر بود در این وادی بی بند و بار!
و چه غوغائی بود در درون این زیبای افسار گسیخته فراری؟؟!
تمامی سلول های بدنم برای عشــقبازی با خـود زق زق می زدند. همه اعضـای بدنم حق خود را می خواستند و هیچکدام را بر آن دیگری رحم و مروتی و گذشتی و فداکاری نبود!
آخ! حسادت، حسادت، حسادت، این بذر در خشکی مانده، رو به جوانه زدن بود!
موهایم حق خود را می خواستند که نوازش بشوند، به اینور و آنور پرانده شوند، کچل شوند، آراسته شوند، در معرض دیدهای نامحرمان قرار بگیرند، افسونگر شوند و به همه کسی هدیه شوند تا مثل داستان خاماجان هرکسی یک تاری از آن را بسوزاند زیبا را حیّ و حاضر در کنارش ببیند........
چشمانم می خواستند خمار شوند، گرد شوند، با یک نگاه همه را مست و مفتون کنند، در ملاعام اشکهایش جاری شوند، چشم شور و بد شوند، همه جا را خراب کنند، اشیا را تکان دهند، دمار از روزگار در آورند و قدرت نمائی کنند و.....
مشامم می خواست ببـــوید و لذت ببرد از همه چیز و همه چیز از بوی گل و عطر و دریا و بوی بره تا گه و پهن و شاش خودم و.....
زبانم بی محابا با هر کس و ناکسی لاس می زد و لاس می زد و لاس می زد، حالا لاس نزن کی لاس بزن! تو گوئی عقده های 40 سال گذشته را یک شبه می خواست بگیرد ولی بیماری جوع گرفته بود و سیر نمی شد و سیر نمی شد........
قیامتی بود و محشری! همه اعضای بدنم به سخن آمده بودند و مرا به محکمه کشانده بودند و بیرحمانه و بی پروا حق خود را می خواستند.
از انگشتان پاهایم تا موهای کوسم و تا خال های گردنم تا.........
شکم و بازوان و ران هایم مانــند برده گان از بند رهـا گشــته، خود را عـریان کرده و خودنمـائی می کردند که ما هم هستیم! به ما نگاه کنید! ما هم وجود داریم! .....
مادرم می گفت:« زیبا! چرا اینقدر شکم و پاهایت و بدنت را بیرون می اندازی و اینقدر لباسهای لختی می پوشی؟»
- چرایش را خودم هم درست نمی دونم مامان! فقط می دونم خیلی دوست دارم، انگار اعضای محروم مانده من می خواهند با آتش حسادت، انتقام سالهای پیش خود را از همه بی محابا بگیرند. یک حس قوی در من برای این کار وجود دارد بطوری که به تمامی محیط و اطراف و داوری های آن، بی اعتنای محض است.
سینه هایم می خواستند مالیده شوند، خورده شوند، مکیده شوند و له و لورده شوند تا جائی که داد و فریادهایم گوش آسمان را کر کنند.......
و کوس و کونم نیز می خواستند انتقام و حق پای مال شده خود را از حجاب و شرم و حیا و عفت و عصمت بیرحمانه بگیرند.... و با عرض اندام خویش آنچه می خواهند انجام دهند.
و باز زیبا ناوکی فریاد می کشید:
"حال تو ای خدای من! خوب به من گوش کن و شاهدم باش و قاضی ام!
اگر تو مرا آفریده ای و تمام اعضا ی بدن من مقد ّسند ،
پس چرا باید بین آنها فرق و تبعیض قائل شوم؟
به من بگو! چه فرقی بین گوش های من و سینه های من وجود دارد؟
و بگو! چه فرقی بین دست ها و پاهای من وجود دارد؟
به من بگو! چه فرقی بین چشم های من و اعضای تناسلی ام وجود دارد؟
آیا همهً آنها آفریدهً تو هستند یا نه؟
به من بگو! چه ایرادی در من می بینی و چه در بین پاهای من وجود دارد که ناپاک است؟
و بگو چرا باید خون ماهانه خود را کثیف بدانم و از مدفوع و ادرار خود بیزار باشم؟"
( کتاب عادتی؟! عادتی؟! عادتی؟! شعر "به من می گویند بی بند و باری")
محیط باز اروپا، رواندرمانی و تراپی های مختلف، توصیه های پزشکان و همراهی دوست پسر آلمانی ام ینس در من این احساس خودشیفتگی را بیش از پیش می کرد.
زیبا ینس
دیگر از بدنم بدم نمی آمد و از خودم بیش از پیش لذت می بردم، از خودپرستی و خودارضائی دیگر احساس شرم و گناه به من دست نمی داد.
نوازش و بوسیدن و مهرورزی به خودم در من جان گرفته بودند.
از لمس بدنم، بوسیدن خودم، بوئیدن تراوشات بدنم و حتی از ادرار و مدفوع و خون ماهانه ام لذت می بردم و شورتم را مانند دسـتمال به ضـریح خورده به سر و صورتم می مالیدم.
اعضای بدنم خواهان عدالت و برابری بودند و با مهر یکی به دیگری سربلند کرده و خواستار حق و حقوق می شد!
و حسادت و حسادت و حسادت نیز با رشد خودپرستی قدرت عرض اندام پیدا می کرد
و چه جور هم و چه جور هم!
و من کارگردان و خدای خود و صاحب این بدن، درمانده بودم و عاجز در برابر این همه تمنا! و درمانده و عاجز از به اتحاد رساندن آنها!
و این ممکن نبود جز دریافت و حس این حقیقت بزرگ
کثرت در وحدت و وحدت در کثرت
1387.10.25 زیبا ناوک
0 دیدگاه:
Post a Comment