Saturday, January 24, 2015

صبح زود صدای قرآن از اتاق من پخش می شد، من شروع به ارشاد و امر به معروف و نهی از منکر خواهرانم بویژه خواهر کوچکم نازیلا کرده بودم.

نمی توانستم برخوردهای باز و راحت و آرایش و لباس پوشیدن و رفتارهای اجتماعی او را تحمل کنم. وقتی او با شورت در خانه راه می رفت یا نوار بهداشتی اش را براحتی در دست می گرفت، زجر می کشیدم یا صدای موزیک بلندش تمام خانه را پر می کرد. یا مادرم وقتی به جمهوری اسلامی، خامنه ای و حتی امام بد و بیراه می گفت شروع به نصیحت او می کردم یا از اتاق خارج می شدم.
یک بار در مینی بوس وقتی راننده صدای ضبط صوتش را با آهنگهای معمول ایرانی بلند می کند با عصبانیت و غضب از جای برمی خیزم و در حضور همه مسافران راننده را به قـول معـروف نـهی از منکر می کـنم که فوری ضبط اش را خـاموش کند یا
آن که بی درنگ مینی بوس را نگه دارد که من پیاده شوم.
راننده با دیدن ظاهر و حالت من عقب نشینی کرده و ضبطش را خاموش می کند و من فاتحانه این کار شگرف!!! خود را در خانه به دیگران تعریف می کنم.
این تعارضات اعتقادی گاها باعث بحث و جدل بین خانواده ما می شدند. مادرم با حرص و ناراحتی می گفت: « پیش زینب حرف نزنید، او هم مثل کمیته ای ها شده و کارش همه اش ارشاد و راهنمائی شده که حتی به زور می خواهد مردم را به راه راست بکشاند.»

یک بار که من سهیلا را متقاعد کرده بودم جوراب کلفت بپوشد مادرم آنچنان آشوبی راه انداخت که واویلا!! بیا و ببین!-‌هر غلطی می خواهی خودت بکن! ولی حق نداری این بچه ها را مثل خودت بکنی. نمیخواهم آنها هم مثل تو امل وعقب مانده بشوند. دست از سر اینها بردار! تو یکی برای صد پشت ما کافی هستی. و پدرم میکوشید مرا قانع کند که دست از چادر و مقنعه بردارم و مانتو و روسری بپوشم. - زینب! آخر تو از میدان ونک به بالا را نگاه کن! ببین یک نفر را مثل خودت با این شکل و ظاهر می بینی؟ توی فامیل که هیچکس مثل تو حجاب ندارد حتی مادر بزرگت هم دیگر چادر سرش نمی کند. با این سر و وضع مردم ترا به حساب این خواهران زینب و پاسدارها می آورند و از تو ترس و واهمه پیدا می کنند. خواهش می کنم بیا و مثل بقیه عادی لباس بپوش. مانتو و روسری هم که حجاب کامل است. آخر چرا همیشه می خواهی متفاوت از دیگران باشی؟»
ولی برای من اعتقادم اصل بود نه ارزش گذاری اجتماعی. می گفتم کم کم به مرور زمان تصورات نادرست و ترس نابجای مردم با شناخت بیشتر از بین خواهد رفت. این برخوردهای من باعث شدید مباحث و حتی افزایش فحش و بد وبیراه مادرم و اطرافیانم به ملاها و رژیم و مراجع تقلید شده بود و گاهی هم عامل تفریح و شوخی آنها. سهیلا با خنده به دیگران می گفت: « می خواهید من الان یک کاری کنم که زینب از آشپزخانه خارج شود.» ما آشپزخانه بزرگی داشتیم که اکثرا در آنجا همه دور میز می نشستیم. بعد سهیلا از اینور آشپزخانه به آن طرف راه می افتاد وبا صدای بلند و خنده می گفت:« گوز، گوز، گوز،...... گوز، گوز، گوز، » من گوشهایم را می گرفتم:« نه! نه! خواهش می کنم این حرفها را نزن. بد است. نه!» و وقتی او ادامه می داد من از آشپز خانه بیرون می رفتم.

صفحاتی از کتاب زینب دوران بعد از آزادی از زندان زیبا ناوک

0 دیدگاه:

Post a Comment

رهنمودهای زیبا ناوک

تماس با زیبا ناوک

zibanawak1@gmail.com 00491795737383

فیسبوک

آمار بازدیدکننده ها