در یک سال و چند ماهی که در سال 2009-2008 در ایران بودم از بابت تعارفات مردم از جمله "قابلی نداره" حدود 500 هزار تومان به نفع من شد. هر کسی در هر جائی به من می گفت "قابلی نداره، بفرمائید!" با توجه به شناختی که از این فرهنگ داشتم به آن شخص فرصت مجدد برای تصمیم گیری در باره صحبت و پیشنهادش می دادم که آیا هنوز روی نظرش هست یا نه؟ و اگر آری چه بهتر از این بود برای من! و اکثرا که عدم صراحت در گفتار و رفتار داشتند، بعد از دادن این شانس به آنها، باز با رودرواسی می گفتند "باشه! بفرمائید! قابل شما را ندارد" و من این بار دیگر راحت مبلغ مورد نظرشان را نمی پرداختم و می رفتم. از رستوران ها گرفته تا فروشگاه ها، تاکسی ها، مغازه های مختلف از سبزی فروشی، خواربار فروشی... آژانس های مسافرتی، مطب دندانپزشکی، کیوسک های شارژ تلفن.... خلاصه
هر جائی که می بایستی من مبلغی بپردازم. بویژه در مسیر مطبم به منزل در خیابان دانشگاه قزوین تقریبا مغازه ای نبود که این پول نپرداختن من را با این جمله "قابلی نداره" تجربه نکرده باشد. بطوری که در دفعات بعدی همه بلافاصله بدون هیچ تعارف و صرف وقت و حرفهای زائدی، سریع قیمت اجناس خودشان را می گفتند. بخصوص سبزی فروش محله مان که پسر جوانی بود با دیدن من می گفت وقتی اولین بار پول سبزی را ندادی و رفتی خیلی حرص خوردم گفتم تا من باشم دیگه تعارف الکی به کسی نکنم.
هر جائی که می بایستی من مبلغی بپردازم. بویژه در مسیر مطبم به منزل در خیابان دانشگاه قزوین تقریبا مغازه ای نبود که این پول نپرداختن من را با این جمله "قابلی نداره" تجربه نکرده باشد. بطوری که در دفعات بعدی همه بلافاصله بدون هیچ تعارف و صرف وقت و حرفهای زائدی، سریع قیمت اجناس خودشان را می گفتند. بخصوص سبزی فروش محله مان که پسر جوانی بود با دیدن من می گفت وقتی اولین بار پول سبزی را ندادی و رفتی خیلی حرص خوردم گفتم تا من باشم دیگه تعارف الکی به کسی نکنم.
یا خواربار فروش کنار خیابان که با احترام و ادب فراوان جلوی همه مشتریان دیگر به من که دستانم پر از اجناس فروشگاه گفته بود: بفرمائید خانم دکتر! مغازه مال خودتان هست!
و در برابر جواب من که "مغازه را به خودت بخشیدم حالا می توانم فعلا همین ها ببرم؟" از اینکه نتوانسته بود واکنشی جز تائید داشته باشد، درس بزرگی گرفته بود.
یک بار هم که ده هزار تومان پول شارژ تلفنم را با این جمله قابلی نداره نپرداختم و بیرون رفتم. بیست قدمی نرفته بودم که دیدم مردی دنبالم آمده است: خانم! بیا پول این آقای فروشنده را بده!
- میشه بفرمائید شما چه کاره هستید؟
- من دوست شان هستم! این درست نیست شما برگردید پول این شارژ را بپردازید.
- باشه شما برو من الان میام مغازه با خود فروشنده صحبت می کنم ببینم حرفشان چیه!
بعد از وارد شدن من به مغازه فروشنده جوان آرام با یک حالت شرمندگی گفت: خانم! شما دلتان میاد که پول من را بخورید؟
- فکر کردی من از عذاب وجدان شب نمی تونم بخوابم. معلومه که دلم میاد. خودت با زبان سلیس گفتی بفرمائید، قابلی ندارد. از تو هم دوباره پرسیدم تائید کردی. خب، چرا باید ناراحت باشم. من به کلام تو احترام گذاشتم و پولی نپرداختم.
- آخه این سنت وعادت و معاشرت ماست.
- خب، اگر از این سنت ها خوشت میاد خب، ادامه بده! و چه بهتر برای امثال من، ما هم استفاده می کنیم.
و باز با یک حالت خواهش و تمنائی: نه خانم! شما بپردازید حالا ما یک حرفی زدیم و تعارفی کردیم.
- پس خودت می بینی که چقدر حرفهایت توخالی است و این سنت ها بی محتوا و بی ارزش! این همه وقت من و خودت را گرفتی. این بار من می پردازم ولی دفعه بعد این من خواهم بود که از تو برای تلف کردن وقتم و بیهوده گوئی هایت طلبکار خواهم بود.
و همین طور این روال تا بازگشت دوباره من به آلمان ادامه داشت.
دیاکو 9 ساله هم که چند ماهی ما با هم زندگی کرده بودیم، یاد گرفته بود که او هم این روش را پیشه کند. هر چند مغازه دارها چند باری دنبالش آمده بودند و پول اجناس شان را از او گرفته بودند ولی حداقل شرم و خجالت بازمانده ای برای آنها با رفتار دیاکو شده بود.
0 دیدگاه:
Post a Comment