شاید با خودتان فکر کنید غذائی که مادربزرگ پیرتان برای شما به زحمت درست کرده و اصلا خوشمزه نبوده، از آن تعریف نکنید خیلی زشت باشد، یا از هدیه گرانبهائی که دائی مهربان تان برایتان آورده ولی آن هدیه را دوست ندارید یا از لباسی که خواهرت برایت اتو کرده و… و یا و یا و…..
ولی هیچ گاه فکر کرده اید که مادربزرگ، دائی، خواهر، دوست تان و تمامی کسانی که با شما در ارتباطند چقدر درونا خوشحال می شوند که شما با آنها روراست باشید و در احساسات واقعی تان آنها را شریک کنید. کافیست که لحظه ای خودت را جای آنها بگذاری بعد براحتی می توانی تشخیص بدهی که چه شیوه و روش برخوردی را دوست داری.روزی با دائی ام برای دیدار از مادربزرگم به مرکز نگهداری از سالمندان رفته بودیم زنی بیمار که مرا می شناخت سراغم آمد و گفت زیبا! چه خوب شد اینجا آمدی! دلم برایت خیلی تنگ شده بود. تو چی دلت برای من تنگ نشده بود؟
گفتم: نه! ولی از دیدارت خوشحالم.
آن زن بیمار متعجب کمی به من نگاه کرد و بعد زود به اتاقش رفت.
دائی ام با حالت اعتراض ولی آرام که کسی نشنود گفت: زیبا! چرا دل این زن را شکستی؟ الکی هم شده می گفتی آره دلم برایت تنگ شده چیزی ازت کم نمیشد که؟
گفتم: چیزی که از من کم میشد صداقت و راستی ام بود و چیزی هم که به آن زن اضافه می شد حس تحقیر و ترحم بود که به هیچ کدام راضی نبودم و نیستم.
در همین گفتگوها با دائی ام بودم که همان زن دوباره اما این بار با هدیه ای در دستش پیش من آمد و من را بوسید و گفت: زیبا! خیلی دوستت دارم و می خوام این دستبند خودم را به تو بدم. خوشحال میشم از من قبول کنی!
با خوشحالی آن دستبند ساده را در دستم کردم و من هم او را بوسیدم و رو به دائی ام گفتم: دیدی دائی؟ مریض، سالم، زن، مرد، پیر، جوان، انسان، حیوان و خلاصه همه موجودات حس واقعی ترا می گیرند و نیازی نیست که با یکسری الفاظ بی جان هم خودمان و هم دیگران را گول بزنیم که چی دل دیگران را نشکنیم یا زشته و ….
26.3.2014
ولی هیچ گاه فکر کرده اید که مادربزرگ، دائی، خواهر، دوست تان و تمامی کسانی که با شما در ارتباطند چقدر درونا خوشحال می شوند که شما با آنها روراست باشید و در احساسات واقعی تان آنها را شریک کنید. کافیست که لحظه ای خودت را جای آنها بگذاری بعد براحتی می توانی تشخیص بدهی که چه شیوه و روش برخوردی را دوست داری.روزی با دائی ام برای دیدار از مادربزرگم به مرکز نگهداری از سالمندان رفته بودیم زنی بیمار که مرا می شناخت سراغم آمد و گفت زیبا! چه خوب شد اینجا آمدی! دلم برایت خیلی تنگ شده بود. تو چی دلت برای من تنگ نشده بود؟
گفتم: نه! ولی از دیدارت خوشحالم.
آن زن بیمار متعجب کمی به من نگاه کرد و بعد زود به اتاقش رفت.
دائی ام با حالت اعتراض ولی آرام که کسی نشنود گفت: زیبا! چرا دل این زن را شکستی؟ الکی هم شده می گفتی آره دلم برایت تنگ شده چیزی ازت کم نمیشد که؟
گفتم: چیزی که از من کم میشد صداقت و راستی ام بود و چیزی هم که به آن زن اضافه می شد حس تحقیر و ترحم بود که به هیچ کدام راضی نبودم و نیستم.
در همین گفتگوها با دائی ام بودم که همان زن دوباره اما این بار با هدیه ای در دستش پیش من آمد و من را بوسید و گفت: زیبا! خیلی دوستت دارم و می خوام این دستبند خودم را به تو بدم. خوشحال میشم از من قبول کنی!
با خوشحالی آن دستبند ساده را در دستم کردم و من هم او را بوسیدم و رو به دائی ام گفتم: دیدی دائی؟ مریض، سالم، زن، مرد، پیر، جوان، انسان، حیوان و خلاصه همه موجودات حس واقعی ترا می گیرند و نیازی نیست که با یکسری الفاظ بی جان هم خودمان و هم دیگران را گول بزنیم که چی دل دیگران را نشکنیم یا زشته و ….
26.3.2014
0 دیدگاه:
Post a Comment