شاید 5-4 سال پیش بود. بعد از مرگ مادر ینس €17000 به او ارث رسیده بود. به دلایلی نه چندان صادقانه او €10000 از آن پول را در خانه خود پشت کابینت آشپزخانه قائم کرده بود و من هم از این موضوع باخبر بودم.
حال چه مسائلی این پول در پی خود ببار آورد بماند ولی آنچه برایم قابل تعمق و درنگ بود زاویه ای از نهاد من بود که خود را در این رابطه نشان داد.
در آن زمانها بیماری دیابت ینس نیز خود را به مرحله تزریق انسولین و کنترل دقیق بیماری رسانده بود بطوری که حتی یکی از انگشت های پای راستش را از دست می دهد.
باری در چنین روزهائی بود که یک روز من علیرغم چندین بار تلفن پی در پی موفق به تماس با ینس نمی شوم. معمولا بندرت من نگران کسی می شوم ولی آن روز فرق می کرد. هجوم افکار گوناگون و وحشتناک دست از سرم برنمی داشتند.
" چرا ینس تلفن را جواب نمی دهد. او که معمولا بی خبر جائی نمی رود. نکنه اتفاقی برایش افتاده؟... نکنه قندش پائین اومده؟...نکنه سکته کرده باشه؟..نکنه...نکنه...و نکنه...
با این افکار باز به او زنگ می زنم ولی بیهوده و ینس نبود که نبود.
طرفهای عصر بود که با عدم جوابهای مجدد او به تلفن هایم یک دفعه نگرانی محض تمام وجودم را فراگرفت و من بشدت ناآرام و بی قرار شدم. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. بسرعت سراسیمه و آشفته روی دوچرخه ام پریدم و راهی خانه ینس شدم. من کلید خانه او را داشتم.
از خانه من تا خانه او با دوچرخه حدود 10 دقیقه ای بود و در این مسیر باز هجوم افکار مختلف بودند که بسویم سرازیر شده بودند.
" الان اگه ینس را توی خونه مرده بیابم چی؟!!!
خب؟!! چی کار می کنم اول؟!
خب، خب، خب،... چی کار؟!! چی کار؟!! چی کار؟!!
واااااااااااای از آنچه به مغزم خطور کرد. واااااااااااای!
وحشتم گرفته بود!!
نه! نه! زیبا این تو نیستی! این تو نیستی! نه! نه!
ولی چرا، چرا این من بودم که خودم و بُعدی از ناخودآگاهم را که به خودآگاهم نقب زده بود را با چشمانم می دیدم. زیبااااااااااااااااااا!
بله! این زیبا بود که در اولین لحظه ای که ینس را مرده می دید بلافاصله به سوی پشت کابینت آشپزخانه می رفت تا آن € 10000 را بردارد.
این توئی زیبااااااااااا؟ آررررررررره؟؟؟؟؟؟؟!!!!
در این 10 دقیقه ای که روی دوچرخه بودم می خواستم با تمام قدرت این افکار پلید و پست که ناخواسته به رو آمده بودند را از ذهنم با پاک کنی سفت و سخت پاکشان کنم، بروبم، بسابم و به هر طریقی محوشان کنم ولی این افکار به نرمی یک نسیم به دنیای خودآگاه و اندیشه های روشنم آمده بودند تا من از این ابعاد ظریف و پنهان وجودم هر چه بیشتر باخبر شوم و چاره ای برایم نبود جز پذیرش و رویاروئی با این واقعیت تلخ!
بعد از 10 دقیقه وقتی نگران و آشفته در خانه ینس را کوبیدم تا بعد اگر او نبود وارد خانه شوم، ینس، با لباس خوابی که بندرت آن را می پوشید در را برویم باز کرد و من دیگر حال خودم را نفهمیدم و مثل دیوانه ها بی هیچ کلامی خودم را به آغوش ینس انداختم.
- چیه عزیزم؟ چته شاتز؟! زیبااااااااااااا! چی شده حرف بزن!
و من فقط او را می بوسیدم و می بوئیدم و مثل بچه هائی کوچکی که مادر گم شده شان را پیدا کرده اند دست به سر و روی ینس می کشیدم:« الان نمی خوام حرف بزنم ینس! هیچی از من نپرس! من امشب پیشت می مونم! باشه؟! باشه؟!»
یادم نیست آن روز به چه دلیلی تلفن ینس از کار افتاده بود و توضیحات او هم برایم زیاد اهمیت نداشت. مهم این بود که ینس من حالش خوب بود و از طرفی من هم با کراهتی از نهادم روبرو شده بودم.
شب در رختخواب همه را با تمام جزئیات به ینس بازگو کردم و او لحظاتی بهت زده کوپ کرده بود و ناراحت نگاهم کرد و بعد از درنگی با ناباوری برای اطمینان خودش پرسید:
« زیبا! به من بگو جدا این تصور در ذهنت آمد که در آن لحظات دریافت مرگ من، تو به سراغ €10000 بری؟ آرررره؟!»
و من با صدای آرام:« آره، متاسفانه! اراده ام در آن دخیل نبود!»
با این جواب من، ینس باز به فکر فرو رفت و دیگر حرفی نزد.
ولی من با ابراز این احساسات و بیان ذهنیات و اندیشه های پنهانم تاوان های سنگینی دادم. بعد از کوتاه مدتی؛ ینس نه تنها آن €10000 را از خانه اش بیرون برد بلکه کلیدش را هم از من گرفت و مدتها هم از آن ماجرا بر علیه من حتی در حضور دیگران استفاده می کرد و من کاری جز سکوت و مهر تائید بر رفتارهای او نداشتم.
با تمام این احوال من باز پشیمان نبودم و نیستم از بروز درونیات و رازدار نبودنم نسبت به احساسات و اندیشه های خودم حتی به بهای متحمل شدن تاوان های سنگین تحقیر و عزل مقام ام، چرا کهinsight و بصیرت به نهاد و شفافیت اش در کنار پذیرش خود در عیان و خفا ارزشی ماورای اینها را داشت و دارد.
زیبا 1388.2.4
0 دیدگاه:
Post a Comment