یکی از اولین شنبه شبهای اواخر بهار سال 2006 بود. عازم محل ایران سرا شدم آقای ابطحی مرد پرقوام ما ترتیب دهنده این برنامه شب شعر و موسیقی بود. جمعی دوستانه و صمیمانه در شهر هامبورگ تا تنهایان در گوشه و کنار، هر ماه با دیدار هم در نشستی پرنشاط روحیه تازه کنند.
من تازه کار در شعر سفید نیز بدنبال فرصتی بودم برای پرزنت خودم. همیشه با شور و شوق در این شب شعر شرکت می کردم. علیرغم موج مخالفتهای شدید با شعرها و نقطه نظرات من در هامبورگ، آقای ابطحی پشتوانه محکم و صمیمانه ای برای دفاع و حمایت من شده بود. بارها او در مجامعی علناً ابراز کرده بود«خانم زیبا نوبری با علم و دانش و عرفان بالا قویترین قلم را در شهر هامبورگ دارند».
بعد از خواندن یکی از نوشته هایم در وقت استراحت خانمی زیبا و خوش قد با چشمان ترکمنی و موهای افشان به پیشم آمد و آرام و گرم در گوشم نجوا کرد:« شعر شما بسیار عالی بود و چه زیبا آنرا دکلمه کردید، می توانم آنرا داشته باشم؟» با خوشحالی یک کپی از آن را به او دادم و شروع به صحبت کردیم. این اولین برخورد من با فرشته بود.
کم کم رابطه من و فرشته بیشتر و عمیق تر شد. او زنی آزادمنش، بلند طبع و ساده و بی آلایش بود و تنها زندگی می کرد. علیرغم ثروت بالا، او بدون چشمداشتی از همسرش جدا شده بود و آرام و راحت راه خود را پیش می برد.
او حتی در سن نزدیک 50سالگی با جد و کوشش خود دوره استادی آرایشگری را در آلمان به اتمام می رساند، دوره ای که به سختی برای سنین غیرجوان قبول می کردند. اینها همه نشان دهنده خودسازی و اتکاء به نفسی این زن بودند.
جالب که فرشته در دوچرخه سواری نیز از من کم نمی آورد و 30-40 کیلومتر را به راحتی پشت سر می گذاشت. کمتر چنین زن ایرانی دیده بودم.
من تازه کار در شعر سفید نیز بدنبال فرصتی بودم برای پرزنت خودم. همیشه با شور و شوق در این شب شعر شرکت می کردم. علیرغم موج مخالفتهای شدید با شعرها و نقطه نظرات من در هامبورگ، آقای ابطحی پشتوانه محکم و صمیمانه ای برای دفاع و حمایت من شده بود. بارها او در مجامعی علناً ابراز کرده بود«خانم زیبا نوبری با علم و دانش و عرفان بالا قویترین قلم را در شهر هامبورگ دارند».
بعد از خواندن یکی از نوشته هایم در وقت استراحت خانمی زیبا و خوش قد با چشمان ترکمنی و موهای افشان به پیشم آمد و آرام و گرم در گوشم نجوا کرد:« شعر شما بسیار عالی بود و چه زیبا آنرا دکلمه کردید، می توانم آنرا داشته باشم؟» با خوشحالی یک کپی از آن را به او دادم و شروع به صحبت کردیم. این اولین برخورد من با فرشته بود.
کم کم رابطه من و فرشته بیشتر و عمیق تر شد. او زنی آزادمنش، بلند طبع و ساده و بی آلایش بود و تنها زندگی می کرد. علیرغم ثروت بالا، او بدون چشمداشتی از همسرش جدا شده بود و آرام و راحت راه خود را پیش می برد.
او حتی در سن نزدیک 50سالگی با جد و کوشش خود دوره استادی آرایشگری را در آلمان به اتمام می رساند، دوره ای که به سختی برای سنین غیرجوان قبول می کردند. اینها همه نشان دهنده خودسازی و اتکاء به نفسی این زن بودند.
جالب که فرشته در دوچرخه سواری نیز از من کم نمی آورد و 30-40 کیلومتر را به راحتی پشت سر می گذاشت. کمتر چنین زن ایرانی دیده بودم.
فرشته |
اولین باری که به خانه فرشته دعوت شدم گفت: زیبا! بعد از 4 سال تو اولین ایرانی هستی که وارد خانه من می شوی. مدتهاست که از همه فاصله گرفته ام.
- اوه پس باید جشن افتتاحیه ای نیز برپا می کردیم. ممنونم از اعتمادت!... وای! چه خانة پر و شلوغی داری. بابا بیا مثل من خیلی از این وسایلت را بگذار توی خیابان و رویشان بنویس«همه برای هدیه».
- راست می گویی! تصمیم دارم یک خانه تکانی حسابی بکنم. از خیلی وسایل و حتی علقه هایم باید ببرم. خانه ام دیگر پر از یادگاری شده.
- آره، رها کن خودت را! می دانی من اصلاً از یادگاری بدم می آید. زیاد هم یادگاری نگه نمی دارم آخر یعنی که چی؟ یک شیء و وسیله ای را نگه داری، بعد با آن برای گذشته غصه بخوری، مزخرف! اگر من یادگاری ها را نگه داشته بودم حالا باید از آنها خفه می شدم. از بس که دوستانم به من هدیه داده اند.
پس باید کجا زندگی می کردم یا جای یادگاری هاست یا جای من. چند روزی اوکی ولی وصل به آنها هرگز. برای همین هم هر کسی از این یادگاری ها خوشش آمده، به او بخشیدم تا چند صباحی هم عامل خوشی و نشاط آنها باشند.
- زیبا اول بگو موافقی با چای نعناع، تا یک چیزی در همین رابطه برایت تعریف کنم.
- آخ گفتی حتماً!
بعد از بسلامتی با چای نعناع فرشته شروع به صحبت کرد:« میدانی زیبا! من یک پوست خرس گرانبهایی دارم که فقط برای دوختن آن 3000 دلار خرج شده. چند سال پیش برادرم در کانادا خرس جوانی را شکار میکند و بعد از دباغی و تمیز کردن، آن را به مغازه مخصوصی برای دوختن میدهد. او آن را به من هدیه کرده است.
دختر خواهرم هم آن را قاچاقی و بازحمت از مرز رد کرده بود. من برای این یادگاری خیلی زحمت کشیدم ولی دیگه تصمیم دارم آن را بفروشم. یک کمی در مضیقه مالی هستم. چند وقت پیش 1700 خواستند ندادم. بالای 2000 فروخته شود عالیه! نگاه کن آنجا توی چمدان هست. هر از چندگاهی هم باید هوا بخورد.
- من نمی فهمم چرا این انسانها به خودشان اجازه میدهند برای خوشی لحظه ای و تفریح خودشان، یک موجود زنده دیگری را از زندگی محروم کنند. برای چی واقعاً؟ به نظرم برادرت هم یکی از این آدمهای وحشی بوده. خوب! حالا دیگه گذشته! باید رویش فکر کنم که چه کار میتوانم بکنم. بی خود نیست که اسم من را حلال مشکلات گذاشته اند. فرشته! اجازه دارم آنرا با خودم ببرم؟
- حتماً!
در منزل با دوستم هوشنگ مشورت کردم. او گفت که تمام سعی اش را خواهد کرد تا این پوست را به قیمت خوبی به فروش رساند، اما من یک جورهایی راضی نبودم.
پوست را باز کردیم تا هم هوا بخورد و هم آنرا خوب ببینیم. بیچاره خرس جوان از ناحیه شکم تیر خورده بود. پنجه ها، دهانش، چشمانش با ما حرف میزدند. دستی بر روی آن پوست کشیدم و گفتم:« نه عزیزم، درسته که تو مرده ای ولی مرده ات هم با من حرف میزند. نه! مطمئن باش من در فروش تو، در تشویق وحشی گری های انسانها، در تجملات پرستی خودخواهانه آنها کوچکترین مشارکتی نخواهم کرد. من باید فکری بکنم.»
هوشنگ که متوجه حرف زدن من شده بود گفت: ها چیه؟ باز با خودت حرف میزنی؟ چی داری به آن پوست می گی؟ بلندتر تا من هم بشنوم.
- هوشنگ! من نمی خواهم که این را بفروشیم. یک فکری به نظرم رسیده.
- زیبا! خواهش میکنم دست بردار! من ترا خوب میشناسم با این فکرهات! این دختر به پول احتیاج داره. او به تو اعتماد و اطمینان کرده این پوست را داده. باز براش نقشه نکش! ول کن!
دستهایم را دور گردن هوشنگ می اندازم و می گویم: نمی خواهی به راحتی و آرامش حیوانات هم فکر بکنیم؟
هوشنگ و زیبا |
تازه هیچوقت یادم نمیره اون شب که به خاطر آن زهرماری شیمامیما، سگ گنده بوگندوی Ise الکلی، معتاد Penner ولگرد تو روی من ایستادی و گفتی اگر مهمان من را دوست نداری برو خانه ات! تو من را به آن سگ Ise فروختی یادته؟
- آره یادم هست. کار دیگری نمی توانستم بکنم. تو می خواستی من آن شب سگ را به بالکن بفرستم از Ise پرسیدم گفت که شیما در این صورت احساس حقارت و بی اعتنایی میکند. من هم نمی خواستم شیما، آن سگ مهربان، احساس تبعیض و دوری بکند.
- بله دیگه و با دیدن چشمان مظلوم!!! به من معشوقت گفتی برو خانه ات! به به!چه عشق و عاشقی تو واقعاً می فهمی؟؟!!
- تو خانه داشتی ولی او نه! Ise و سگش آن شب به من پناه آورده بودند و من آنها را پذیرفته بودم نمیشد دیگه کاری کرد. تو مرا در منگنه انتخاب گذاشتی. حالا هم چیزی نشده. تو آن شب رفتی. دو روز بعدش که عصبانیتت رفع شده بود دوباره آمدی. حالا هم می بینی که من هستم و باز هم دوستت دارم.
- خب باشه ولش کن Ise و شیمامیما را. آخر هم دیدی که آن سگ را از Ise گرفتند و خودش هم از ولگردی و الکل و حشیش کارش به جایی رسید که جسدش را توی رودخانه پیدا کردند. خدا می دونه که من در این مدت آشنایی با تو چه ها نکشیدم. حالا هم دیگه یادم نیار. فکر مکرهات هم بذار کنار. فردا می ریم این اطراف فروشگاههای مختلف تا این پوست را به قیمت خوب بفروشیم. والسلام.
فردای آن هر جا که رفتیم یا خبر گرفتیم جواب مورد دلخواه هوشنگ را نشنیدیم. در دل خوشحال بودم.
برای اینکه پوست آسیب نبیند هوشنگ آن را به دیوار خانه ام نصب کرد. با دیدن آن دوستانم متعجب می پرسیدند:« نه زیبا! امکان ندارد آخه تو و چنین کاری؟»
علی عرب- مگر تو هر ماه 5 یورو به NABU انجمن حمایت از محیط زیست آلمان نمی پردازی و از آن طرف هم 5 یورو برای انجمن مبارزه با شکنجه و آزار حیوانات؟ پس حال چی شده که این پوست را به دیوار خانه ات زده ای؟ اینهم خودش یک تبلیغ غلط است،( و رو به سهیلا ) مگر نه سهیلا؟
سهیلا- آره زیبا علی راست می گوید. زود این را بردار. من هم نمی توانم باور کنم که تو برای زینت و زیبائی خانه ات از چنین چیزی استفاده کنی. تو حتی مخالف خرید پالتو پوست و خز و لوازم تزئینی از عاج فیل و غیره هستی حالا چطور شده؟
- وای که چقدر خوشم می آید از ناراحتی و عصبانیت شما و وقتی شما مرا اینجوری دعوا می کنید. همیشه اینطور محکم و راحت و بی ملاحظه به من انتقاد و اعتراض کنید و مراقبم باشید که دست از پا خطا نکنم. جداً خیلی دوستتان دارم. علی! من هیچوقت فراموش نمیکنم که چقدر تو مرا برای آن جوجه های دارکوب توی جنگل عاصی و دیوانه کردی. میدانی سهیلا؟
دود کباب و grill کردن افراد کنار دریاچه باعث شده بود که مادر جوجه دارکوبها از ترس به لانه اش برنگردد. این علی عرب ما پدر من را درآورد که برای این جوجه ها باید کاری بکنیم. آخر هم خودش به این فکر رسید با یک چوب بلند هر روز به این جوجه ها غذا برساند.
تو هم سهیلا حق داری با آن احساسات قشنگی که به سگت جکی داری و جکی را به اندازة دو تا پسرهایت دوست داری. به من اعتراض کنی. باید اقرار کنم من مثل تو نیستم. حالا می خواهم برای این دعوای شما، هر دوتان را ببوسم بعد هم برای این پوست و یک راه حل مناسب با هم مشورت کنیم.
باید به افکارم جهت میدادم. از Jens خواستم آدرس مناطق حمایت از حیوانات را برایم پیدا کند. در این فاصله با Axel از مسئولین Infohaus حمایت محیط زیست Boberg مشورت کردم. او به من آدرس Biozentrum مرکز حمایت دانشگاه و موزه باغ وحش شناسی در هامبورگ را داد.
من با Axel و همکاران او در این منطقه حدود یکسال فعالیت داوطلبانه داشتم و مدتی هم مسئول و هدایت کننده گروههای گردشهای علمی بودم. این فعالیت در کنار آموزشهای جانبی در لطافت و پرمهری من در برخورد به طبیعت و محیط زیست و حیوانات نقش مؤثری داشت.
زیبا در گردشهای علمی |
باری با حمایت معنوی و تلنگرهای دوستان جرأت کردم که ایده خودم را در جهت روح آن خرس کانادایی عملی سازم. زیربنای تفکرم این بود که وجود حتی مرده این حیوانات در جهت فراگیری و بالا بردن دانش و معرفت انسانها و ممانعت از آزار و رنج حیوانات قرار گیرد نه در جهت تشویق فرهنگ تجملاتی ثروتمندان و خودخواهانی که جز من فردی شان اندیشه دیگری ندارند.
تصور میکردم خانواده ثروتمندی را که این پوست را به دیوار خانه شان نصب کرده است و به دیگران فخر می فروشد:« بله! ما در فلان جا و بهمان جا!! این حیوان را شکار کرده ایم و چاخان پاخانهای دیگر و از آنطرف هم مسلکهای خویش را در رقابت و چشم و هم چشمی به خرید و فروش چنین اجناسی و کشتار حیوانات دیگر راغب می سازند و حاصل این ددمنشی ها نابودی حیوانات زیبای طبیعت ما میشود که الحق ما انسانها هیچ اشرفیتی بر آنها نداریم و چه بسا پست تر از آنها نیزهستیم.
حال چرا باید من ذره ای در این گرایش و رغبت بیرحمانه چنین انسانهایی نقش داشته باشم حتی برای کمک به فرشته. باور داشتم در دلم که فرشته نیز با آن بی آلایشی و عالم عارفانه خود خواهان زندگی بهتر خود بر پایه درد و رنج موجودات دیگر نخواهد بود و چنین درآمدها و سرمایه هایی ببار آورنده برکت و خوشبختی برای ما نخواهند بود.
تصمیم قطعی ام را گرفتم که با Biozentrum دانشگاه تماس بگیرم. بعد از صحبت مفصل با آقای Reiner و گزارش به رئیس بخش، قرار ملاقات در خانة ما برای سه شنبه بعدی گذاشته شد تا آن پوست خرس کانادایی به دانشگاه هامبورگ اهداء گردد.
- زیبا! به همین سادگی 3000 دلار فوچ شد چی موند برای فرشته؟ حالا اگر پولش را بخواهد چی؟ یا اصلاً بگوید پوست را پس بده؟ آنوقت چی؟ آخه من نمی فهمم تو چطور به خودت اجازه میدهی درباره زندگی دیگران اینطور راحت تصمیم بگیری؟
- خودم هم نمیدانم هوشنگ! چطور این کار را میکنم. گاهی هم که از آینده و پیشامدهایش ترس برم میدارد چشمانم را می بندم و تصمیم به یک کاری میگیرم. یک جورهایی خودم را به جلو هل میدهم. بعد هم که انجام شد به خودم میگویم حالا شد دیگه، تمام شد! ترس هم فایده ای ندارد.
- ببینم تو پیغمبری یا کی هستی که با این نیم وجب قدتت میخواهی این جهان را درست کنی؟ شاید هم امام زمانی!!! این همه آلودگی، پستی، کشت وکشتارها را می تونی جلویشان را بگیری؟ با این هدیه پوست به این مرکز حیوانها نجات پیدا کردند؟!!! هان؟
- هوشنگ هیچوقت هیچ موجودی را دستکم نگیر! همه انسانهای تاریخ ساز جهان ابتدا ذره ای کوچک از این عالم بودند. شاید هم در این ذره ذره کارهای من انرژی های اتمی بزرگی نهفته باشند.
- خب، خانم جهان ساز! برو سر اصل مطلب که جوابت به فرشته چه خواهد بود؟ 1700 € پوست را خواسته بودند خانم نداده بود. حالا حتماً انتظار داری کپی شعر عاشقانه ات را برای روح خرس کانادایی تحویلش دهی!!!عزیزم اینا برای فاطی تنبون نمیشه. بیا روی زمین خانم ونوسی! من که دیگه از فهم و درک تو موندم.
- هی! هوشنگ! یک فکری! میدانی چیه؟ من €500 توی حساب پس اندازم دارم که برای چاپ کتاب بعدی ام جمع کرده ام. چطور است به فرشته بگویم چون من این تصمیم را گرفته ام حاضرم همه این ذخیره را به تو بدهم تا تو راضی بشوی. بیشتر از این دیگر ندارم. فکر خوبی است نه؟ فرشته خیلی دختر خوبی است. به احتمال زیاد قبول میکند.
- گردنبندی که مادرت برایت آورده بود بخشیدی، دستبندهایت را بخشیدی، دهها بار تا بحال وسایل زندگی و پولهایت را بخشیدی. حتی من را هم چندین بار به این خانم و آن خانم بخشیدی که بفرمائید! چون شما از دوست پسر من خوشتان آمده چه اشکالی دارد با او باشید؟ زیبا! این مرض بخشش تو آخر کی تمامی داره؟
چند ماه اینو نخریدی اونو نخریدی، از غذا و لباست زدی تا این پول کتابها را جمع کردی حالا پوست که فوچ میشه هیچ، پول کتابت هم فوچ.... اینطور که می بینم فکر کنم یواش یواش من هم باید یک چیزی دستی بدم. ما را بگو که فکر کردیم شاید از چند هزار یک پورسانتی هم به ما می رسه!! نه! زیبا من شدیداً مخالفم.
روز بعد من به فرشته زنگ زدم. پشت تلفن فرشته آرام به حرفهایم گوش میداد و من به منطق خودم پروبال میدادم تا او را راضی سازم. €500 خودم را به او پیشنهاد کردم ولی نگفتم که این پول را با زحمت جمع کرده ام و برای چاپ کتابم هست. میدانستم این مبلغ بسیار کمتر از مبلغ درخواستی اوست ولی امید داشتم که او با نفس کارم مخالفتی نداشته باشد و خوشبختانه چنین هم شد.
- خب باشه، زیبا! من هم مخالف چنین تجملات زندگی هستم. راست میگویی این اشیاء و حیوانات نیز در حقیقت جان دارند. من از دهها وسایل گرانتر از اینها گذشته ام. می تونی این پوست را به چنین مرکزی اهداء کنی.
وای! انگار دنیا را به من دادند.
هوشنگ که مخالف پرداخت €500 من به فرشته بود چند روز بعد، از خود بدون اطلاع من به فرشته زنگ می زند.
- فرشته جان! تو زیبا را خوب این مدت شناخته ای. می بینی که او واقعاً بی اعتنا به مال و منال و پول و درآمد هست و از همه چیز زندگی اش راحت و گاهی حتی بی فکر میگذرد. من شنیدم که او €500 از پول خودش را برای این پوست به تو میخواهد بدهد. راستش من اصلاً موافق نیستم.
خودت میدانی او کار نمیکند و از پول سوسیال زندگی میکند چرایش مفصله و حالا جای بحث آن نیست. او حتی حاضر نیست بعنوان پزشک کار کند. کار سیاه هم اصلا قبول نمی کند. خانواده بسیار ثروتمندش هم که قربونش برم با تحریم اقتصادی او در این مدت 8-7 ساله صناری هم به او کمک نکرده اند. وارد دنیای خاص این زن نمی شوم.
بهرحال من این را واقعاً بی انصافی می بینم که او این پول کتابش را که من میدانم با چه زحمتی جمع کرده برای این خرس بدهد. او این را برای راضی شدن تو انجام میدهد. خواهش میکنم قبول نکن. من تمام سعی ام را میکنم که خودم این پوست را برایت بفروشم. کمی صبر کن!
- باشه هوشنگ! این پیشنهاد خود زیبا بود. اصلاً نگران نباش! من این پول را از زیبا نمیگیرم وقت هم زیاد داریم. عجله ای نیست.
هوشنگ از من چندین بار خواست که قرارم را با آقای راینر به هم بزنم اما من بهیچوجه نمی خواستم زیربار بروم.
بالاخره روز سه شنبه آقای راینر به خانة ما آمد. ما از او گرم و صمیمانه استقبال کردیم. دلم تاپ توپ میکرد.
دوست داشتم بعد از حدود یک ماه تلاش و مشغله فکری این کار درست و خوب و باب میل من به انجام رسد.
آقای راینر با دقت پوست را بررسی کرد و متذکر شد که در بهتر کردن کیفیت و وضعیت آن اقداماتی را مجدداً خواهند کرد.
در آخر هوشنگ طبق رفتار معمولش که بر سندی شدن کارها اهمیت میدهد از ایشان خواست که از طرف آن مؤسسه تشکرنامه ای معتبر به نام فرشته صادر گردد که چنین اهدائی از طرف او صورت گرفته است به انضمام عکسهایی از آن پوست خرس.
بعد از پذیرایی با کیک و قهوه، راینر خوشحال و خندان پوست خرس را در دستش گرفت و من با دست نوازشی بر روی آن از او برای همیشه خداحافظی کردم. هوشنگ با طعنه می خندید و می گفت:« منو بگو که من هم دنبال تو افتاده ام و مثل تو دارم دیوانه میشوم. هم پوست را دادیم هم از او پذیرایی و تشکر کردیم.»
چند روزی هیچ تماسی با فرشته نگرفتیم تا نامه آن مؤسسه به دست ما رسید. بله! نامة تشکرآمیز از اهدای آن به موزه دانشگاه به نام فرشته بوریری. یک CD از عکسهای پوست خرس کانادایی ما هم ضمیمه بود. نفس عمیق و تازه ای کشیدم ولی دادن خبر نهایی به فرشته آنچنان هم راحت نبود. هوشنگ به او زنگ میزند.
- فرشته جان سلام! میخواستم راحت و ساده و بدون مقدمه چینی یک خبر خوش به نظر زیبا را به اطلاع تو برسانم.
برای تو یک نامه تشکرآمیز از بیوسنتر دانشگاه برای اهدای پوست رسیده و باید بگم که پوست خرس کانادائی تو به خانه جدیدی رفته و دیگر نیست.
فرشته خیلی آرام- یعنی پوست خرسه رفت؟
- به نظر زیبا خیلی خوشبختانه رفت، تا نظر تو چی باشه؟ حالا دیگه با خودت هست که چه تصمیمی در رابطه با زیبا بگیری.
- ولی می دونی چیه هوشنگ! شاید چند هزار یورو به ضررم شد ولی تو دلم خیلی راضی ام. این ایده به فکرم نرسیده بود و گرنه من هم خیلی وقت پیش این کار می کردم. تازه چند وقت هم صبر میکردیم این پوست هم دیگه می پوسید.
نه! خوب شد. الان هم احساس آرامش می کنم.
آرام و راحت شده بودم. آرزویم تحقق یافته بود ولی برای رفتار و عکس العمل خوب فرشته هم باید فکری میکردم اینقدر خوبی و گذشت و اعتماد و اطمینان به انسانی سرکش مثل من؟
موتورهای مغزم باز به کار افتادند. به چند تن از دوستانم زنگ زدم و بعد از تعریف ماجرا از آنها هم خواستم که با ایده جدید من همراهی کنند. خودم€ 100، هوشنگ €30، مونا €20، علی €10، فوزیه €10، ویکتورنیا €10 و....
در شب شعر بعدی من و هوشنگ بعد از بوسیدن فرشته تشکرنامه مؤسسه بیوستز دانشگاه هامبورگ را به همراه CD به فرشته دادیم. بعد از باز کردن نامه وقتی فرشته شگفت زده علت € 200 را پرسان شد هوشنگ گفت:« فرشته جان! این هم یادگار و اشانتیونی است از کلاه بزرگی که زیبا با ایده هایش سر همة ما گذاشته است.
واقعاً چی فکر کردیم چی شد! تو €2000 میخواستی € 200 شد من فکر €300 پورسانت بودم € 30 هم دستی دادم.
حال و روزگار ما از این به بعد با این حلال مشکلات!!! چه خواهد شد خدا می داند».
Ziba 10.7.07 Hamburg
0 دیدگاه:
Post a Comment